جدول جو
جدول جو

معنی برپا ساختن - جستجوی لغت در جدول جو

برپا ساختن(مُ وَ طَ)
برپا داشتن. ساختن. رجوع به برپا داشتن و برپا کردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برپا داشتن
تصویر برپا داشتن
به پا داشتن، دایر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برپا خاستن
تصویر برپا خاستن
برخاستن، بلند شدن، روی پا ایستادن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ وَ صَ)
تشکیل دادن. بنیاد کردن.
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ ذَ)
برخاستن. بپاخاستن. برخاستن روی پاها و ایستادن. (ناظم الاطباء). رجوع به برپای خاستن شود، حلقۀ مسین یا موئین که در بینی اشتر کنند و زمام در آن بندند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ آزَ رَ)
ادای دین. بیرون شدن از ضمانت. از گردن نهادن وام یا عهد و پیمان: چنگ درزده ام در بیعت او به وفای عهد و بری ساختن ذمۀ عقد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). و رجوع به بری شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برباد ساختن
تصویر برباد ساختن
خراب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ثابت کردن برقرار ساختن، نصب کردن ایستاده کردن، اقامه کردن (نماز) انجام دادن، منعقد کردن (مجلس جشن و شادمانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپا خاستن
تصویر برپا خاستن
بلند شدن روی پاها و ایستادن برخاستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بری ساختن
تصویر بری ساختن
ادای دین، بیرون شدن از ضمانت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا ساختن
تصویر فرا ساختن
ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپا داشتن
تصویر برپا داشتن
((بَ تَ))
برقرار ساختن، برپا کردن جشن و شادمانی
فرهنگ فارسی معین
آباد ساختن، آبادان کردن، برافراشتن، نصب کردن، بر پا کردن، برقرار کردن، اقامه کردن، انجام دادن، مجلس کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد